بقیة الشهداء

  • تماس  
  • دعای فرج

خاطراتی ناب و خواندنی از زبان مادر شهید، سید حسین گلریز

15 آذر 1392 توسط بقیة الشهداء

می گفت: «نه! من اگه روی فرش نمار بخونم از خدا دور ميشم.»

هر كسی بهش می گفت: «پسرجان خدا تو را حفظ كنه،  می گفت: از وسط نصف كنه .»

یا اگر کسی بهش می گفت: «خدا تو را نگه داره، می گفت: شما را به خدا به من نگید خدا نگهت داره؛ بگید شهیدت کنه.»

مراقب حسین بودند

وقتی حسین را وضع حمل می کردم، دائماً قرآن می خواندم. وقتی هم بدنیا آمده بود به جای لالایی برایش روضه و قرآن می خواندم. یکبار حسین لج کرده بود و هر کاری می کردم ساکت نمی شد. کولش کردم و رفتم تو کوچه نوازشش می دادم تا ساكت بشود ولی اصلاً ساکت شدنی نبود. یک لحظه به پشت سرم نگاه کردم، دیدم  یک آقایی قد بلند با لباسی شبیه به لباس چوپانی، شال سبزی برگردنش و گیوه به پایش پشت سرم ایستاده .« آمدم بگم پشت سرم چیکار می کنی، که دیدم یکدفعه غیبش زد و هر چی به دور و برم نگاه کردم ندیدمش.» در همین لحظه حسین آرام شده بود و دیگر گریه نمی کرد.

زغال های غیبی

حسین، نوزاد بود؛ زمستان بود و هوا هم سرد. آن زمان برای گرم شدن خانه از کُرسی های زغالی استفاده می کردیم. زغال مان تمام شده بود، به همسرم گفتم: «برو زغال بخر بچه مریض می شه.»

با شرمندگی گفت: « امروز را یه جوری سر کن فردا حتماً می خرم.»

غروب همان روز، درب خانه مان به صدا در آمد . رفتم دم در، دیدم فردی یک کیسه زغال  آورده، گفتم: «این زغال را چه کسی داده؟»

گفت: «آقای گلریز خریده و گفته به این آدرس بیارم. منزل گلریز همینجاست؟»

گفتم:« آره، همینجاست.»

زغال را گرفتم خیلی خوشحال شدم، کُرسی را آماده کردم تا خانه گرم شود. شب، همسرم به خانه آمد گفتم: «دستت درد نکنه عجب زغالی خریدی!»

با تعجب گفت: «زغال چیه؟ من زغال نخریدم.»

من هم متعجب شدم و گفتم: «یه نفر زغال آورد و گفت تو فرستادی.»

گفت: «نه! من که گفتم الآن پول ندارم فردا تهیه می کنم. من زغال نخریدم.»

حیرت زده شده بودیم، یعنی چه کسی بود که برایمان زغال آورده بود؟؟؟

چسب زخمی که مانع از قطع دست شد

يكی از همرزمان حسین دست چپش تركش خورده بود و می خواست قطعش كند . حسین و دوستانش جمع شدند تا به عیادتش بروند. در بین راه حسین چسب زخمی خرید، دوستانش گفتند: «چسب می خوای چیکار؟»

گفت: «می خوام تو جیبم باشه.»

وقتی به خانه مجروح رسیدند. حسین گفت: «كدام دستت را می خوان قطع كنند؟»

دست چپش را نشان داد. حسین صلوات فرستاد، چند آيه قرآن خواند ، بعد دستش را فوت كرد و چسب زخم را روی دستش چسباند. دوستانش  همگی خنديدند و گفتند: «سيد را ببين می خواد با اين چسب زخم جلوی قطع شدن دست را بگیره.»

حسین ناراحت شد و هيچ حرفی نزد. روز بعد دوستش رفت دكتر و عكس گرفت ، دكتر با تعجب گفت: «دستت خوب شده ، هیچ عیبی نداره و دیگه نیاز به قطع کردنش نیست.»

سجده عشق

نماز شبش ترک نمی شد؛ شبی داشت نماز شب می خواند، احساس کردم خیلی نمازش طول کشیده، رفتم تا به او سری بزنم ، در حال سجده بود، صدایش کردم، جوابی نداد، تکان نمی خورد، انگار مُرده بود، رفتم تکانش دادم ولی هیچ عکس العملی نشان نداد، خیلی ترسیدم با خودم گفتم: «نکنه حسینِ من، مُرده باشه؛»

هِی تکانش می دادم و صدایش می زدم،  محکم به صورتش می زدم ولی انگار نه انگار. اصلاً کوچکترین حرکتی نمی کرد. نمی دانستم چه کار کنم رفتم یک سطل آب گرفتم و ریختم روی صورتش. كم كم چشمانش را بازكرد. طفلک در حال سجده و راز و نیاز بود که از حال رفته بود.

بوسه شفابخش حسین

يکبار از شدت سردرد مثل مار به خودم  می پیچیدم . آنقدر سرم درد می کرد که می خواستم داد بزنم و سرم را به دیوار بکوبم. حسین آمد و گفت: «چیه مادرجان؟ چته؟»

از شدت درد فقط توانستم بگویم: «سرم! »

گفت: «الآن می آم.»

رفت وضو گرفت و آمد بالای سرم . سرم را بوسید دعایی خواند و  فوت كرد به سرم. همین که به سرم فوت کرد تمام دردم آرام شد و از جا بلند شدم و از شدت خوشحالی و ذوق نمی دانستم چه کار کنم؟!

شفا بدون بستن دخیل

باهم رفتیم مشهد، دیدم همه مریض ها تو حرم دخیل بسته اند تا شفا پیدا کنند به حسین گفتم: «برو پارچه ی سبزی برام تهیه کن تا من هم دخیل ببندم، درد سرم شفا پیدا کنه.»

حسین با اطمینان گفت: «این حرف ها چیه مادرجان! نمی خواد دخیل ببندی.»

گفتم: «پس میگی چيكار كنم؟»

گفت:«امشب وقتی توی مسافرخانه می خواهيم بخوابيم. موقع خواب بگو يا امام رضا(ع) من از بابل، از راه دوری آمدم از تو شفا می خوام. يا جدّا، یا امام رضا(ع)، مرا دست خالی راهی نكن من از تو شفا می خوام من غريبم مرا نااميد نكن.»

همين جوری که حسین گفت، شب موقع خوابیدن به امام رضا(ع)  گفتم و درد سرم شفا پیدا کرد.

مزاری که زیارتگاه حاجتمندان شده است

الآن سر قبر حسین خیلی ها با پارچه سبز برای رفع حاجت دخیل بسته اند و اعتقاد قلبی به حسین دارند.

خانُمی توی همین بابل بچه دار نمی شد ، سال ها برای مداوا به دکترهای مختلف مراجعه کرده بود ولی نتیجه ای نگرفت. به گفته خودش، شبی خواب می بیند که یک آقایی به خوابش می آید و به او می گوید: «چرا آنقدر بی قراری می کنی؟ مشکل تو حل می شود؛ برو سر قبر سیدحسین گلریز شفا می گیری، برو آنجا نذر کن.»

با تعجب گفت: «سید حسین گلریز؟ من سید حسین گلریز را نمی شناسم؟ نمی دانم قبرش کجاست؛»

گفت: «قبرش در آرامگاه معتمدی بابل است.»

او از خواب بیدار می شود حیران و سرگردان به دنبال قبر حسین می گردد قبر حسین را پیدا می کند، نذر می کند و خدا بعد از مدتها او را صاحب فرزند می کند.

تویوتای بدون بنزین با نماز امام زمان(عج) روشن شد!

زمستان بود؛ حسین به کردستان اعزام شده بود، روزی با ماشین تویوتا با همرزمانش در حال رفتن به منطقه بودند که با برف شدیدی مواجه می شوند، از شانس بد آنها بنزین ماشین هم تمام می شود و مانده بودند که چگونه باید از این برف و کولاک نجات پیدا کنند. حسین از ماشین پیاده شد و گفت: «همه باید بیایند پایین و دو رکعت نماز امام زمان(عج) بخوانند تا آقا کمک مان کنه.»

از شدت سرما کسی حاضر نبود پایین بیاید و نماز بخواند با تمسخر گفتند: «با نماز امام زمان(عج) مگه باک بنزین پر می شه تو هم دلت خوشه تو این سرما.»

حسین اسلحه اش را به سمت آنان گرفت و گفت: « اگه هر کسی پایین نیاد همین جا قبل از اینکه از سرما یخ بزنه و بمیره، خودم می کُشمش. »

همه مجبور شدند پایین بیایند، همگی با برف وضو گرفتند و دو رکعت نماز امام زمان(عج) خواندند.

بعد از نماز، حسین به راننده گفت: «برو پشت فرمان بشین استارت بزن، ماشین روشن می شه.»

راننده حسین را مسخره کرد و گفت:«تو دیوانه شدی؟ ماشین بنزین نداره چطوری می خواد روشن بشه؟! استارت نمی زنم.»

حسین اسلحه اش را به سمت راننده گرفت و گفت:«در کار امام زمان(عج) شک به دلت راه نده، برو ماشین را روشن کن.»

راننده ماشین را استارت زد و با کمک امام زمان انگار باک ماشین پر از بنزین شده بود و تا مقصد آنها را رساند.

بوی عطر امام زمان(عج)

یک شب قبل از شروع عملیات بیت المقدس حسین تو سنگر خوابیده بود، دوستانش وارد سنگر می شوند، با ورودشان در سنگر بوی عطر و گلاب مستشان می کند؛ بوی عطر از بدن حسین بود آنقدر از این بو مست شده بودند که حسین را از خواب بیدار کردند، به او گفتند:«حسین! این چه عطری ست که زده ای؟ چقدر خوش بوست ، گیج مان کرده. بده تا ما هم بزنیم.»

حسین با چشمانی خواب آلود گفت:«عطر کجا بود؟ اصلاً من عطری ندارم؟ دیوانه شدید؟ بیائید مرا بگردید.»

ولی دوستانش قبول نمی کردند، لحظاتی گذشت ، حسین کاملاً هوشیار شده بود و به دوستانش با تُندی گفت: «چرا مرا از خواب بیدار کردید؟ داشتم خواب می دیدم.»

گفتند:«چه خوابی؟»

نگفت. با اصرار زیاد حسین را به حرف آوردند.

حسین با چشمانی اشک بار گفت: «امام زمان(عج) را سوار بر اسب سفید در خواب دیدم که به من گفت: به زودی شهید می شوی.»

خواب امام زمان(عج) او را خوش بو کرده بود.

دوستانش می گفتند: « در حین عملیات تیری به حسین خورد و حسین را به زمین انداخت. او با همان حال قرآن را باز کرد و مشغول به تلاوت قرآن شد بچه ها می خواستند او را به عقب برگردانند ولی او مخالفت کرد»

حسین گفت: «بچه ها با من کاری نداشته باشید مگه امام زمان (عج) را نمی بینید بروید جلو پیش امام زمان(عج)، مرا وِل کنید.» نویسنده: سجاد پیروزپیمان

اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم و أجعلنا من خیر اعوانه و انصاره والمستشهدین بین یدیه

صفحات: 1· 2

حق کپی برداری از مطالب این وبلاگ مشروط به فرستادن صلوات جهت شادی روح شهدا بلامانع می باشد.
مطلب قبلی
مطلب بعدی
 1 نظر

آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(1)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
1 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)

موضوعات: شهداء لینک ثابت

نظر از: ص جمشیدی [بازدید کننده]
ص جمشیدی
5 stars

دستتان درد نکنه ، اجرتان با خدا و در سایه سار امام زمان زنده باشید.

——-
خواهش می کنم دوست عزیز
ممنون که به وبلاگمون سر زدید و نظر دادید. انشاءالله به دعای دوستان خدا ما رو هم جزء خیل عظیم شهدا قرار دهد.
یاعلی مدد

1393/02/24 @ 20:16


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

خرداد 1404
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            
این وبلاگ به عشق رسیدن به خیل عظیم شهدای أباعبدالله ایجاد گردید تا در آن مطالبی قرار داده شود تا هم برای خودم و هم برای دوستانی که از این وبلاگ دیدن می کنند تذکری و پندی باشد برای ثابت قدم ماندن در مسیر بندگی خدا و اینکه هر لحظه مراقب باشیم تا از مسیر بندگی خدا و سرسپردگی اربابمان خارج نشویم و قدر لحظه لحظه عمرمان را بدانیم و برای آبادانی هر چه بیشتر ایران و اسلاممان و یاری رهبر عزیزمان بکوشیم چرا که ما بقیة الشهدائیم (باقیمانده شهدائیم) ؛ اگر ما در صحنه کربلای حسین علیه السلام نبودیم و سنمان اقتضا نمی کرد تا در بین شهدای کربلای خمینی رحمة الله علیه باشیم اما هنوز راهشان ادامه دارد و مسئولیت ما بیشتر از گذشته است چرا که در حال حاضر نیز جنگ و دشمنی دشمنان ادامه دارد منتها به شکلی دیگر و ما باید با تیزبینی هر چه بیشتر تمام حربه های دشمنان را نقش برآب نماییم و در نهایت امر خود را به لباس پاک شهادت برسانیم، آن لباسی که بخاطرش، مادر سادات، فاطمه زهراعلیهاسلام و امام عشق و ایثار و زیبایی، حسین بن علی علیه السلام و امام عصر أرواحنا له الفداء به استقبال مان آیند و برایمان آغوش بگشایند و خدا نیز ما را برای خود خودش جدا کند. انشاءالله به امید آن روز
  • خانه
  • اخیر
  • جستجو
  • فهرست مطالب
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • فهرست تصاویر
  • آخرین نظرات
  • تماس
  • نقشه سایت

جستجو

موضوعات

  • همه
  • متفرقه
  • مهدوی
    • رسالت طلبه منتظر
  • مناجات
  • شهداء
  • ولایت
  • فضای مجازی
  • شبهات
  • احکام

سخن یار

امام جواد علیه السلام :مؤمن در هر حال به سه خصلت نیازمند است:1.توفیق از طرف خدا 2.واعظی از درون خود 3.قبول پذیرش نصیحت کسی که او را نصیحت نماید ؛ آری روح که بزرگ شد، ماندن در این دنیا برایش سخت می شود ؛ خدایا!عجب حکایتیست که عکس شهدا را می بینیم ولی عکس شهدا رفتار می کنیم ؛ یادمان باشد که خدا هیچ وقت ما را از یاد نبرده است ؛ سربرخاک می گذارم تا دلم به آسمان پرکشد خداوندا دست دلم را بگیر ؛ آسمانی شو، تا خاک زمین خاکیت نکند

ذکر ایام هفته

ذکر روزهای هفته
وصیت شهدا

خبرنامه

Online User

بقیة الشهداء

  • ©1404 $
  • تماس