تشنه ام، تشنه! از قافله بازمانده ام
12 اسفند 1392 توسط بقیة الشهداء
نمی گویم راه بلد نداشته ام، داشته ام، امّا نه شخصش را شناخته ام و نه قدرش را. کسانی را دیده ام که در همین بیابان زیر هُرم آفتاب از کنارم به آرامی گذشته اند و رفته اند و پیوست اند و من هنوز امّا، مانده ام، در جا زده ام ؛ و یا در خوابی عمیق، شب زده و رؤیا زده ام.
بیدارگران قافله آیا رفته اند؟، چرا مرا صدا نمی زنند؟، چرا زنگ قافله گوشم را نوازش نمی دهد؟ چرا بهره ام از راه رفتن فقط تشنگی است! تشنگی؟! آری تشنگی!
نمی گویم آب نداشته انم، آب هم داشته ام اما نه درست نوشیده ام و نه با خود ذخیره ای برداشته ام! حتماً می گویی شاید یار و همراه نداشته ای؟! این را دیگر از سوز جگر می گویم که : همراه هم بسیار داشته ام و چه همراهانی! سبکبار، بی ریا، دستگیر، خدایی، کربلایی، هوایی، آسمانی، چه بگویم؟ چه بگویم؟ شب شکن، دشمن ستیز …
خدایا! آنان چه نازنین بودند و دلنشین ! پس چرا من از قافله عقب مانده ام؟! چه بی پروا بوده ام من، چه بی پروا! با چشم خود قافله را می دیدم که راهوار می رود، آرام و بی صدا، بی دغدغه ی دنیا و ما فیها و منِ غافل، تنها می نگریستم، چه بی پروا! چه بی خیال!، چه بیابانی!
شاید اکنون باید بفهمم و یا کم کم هشیار شوم که چگونه و چرا بیابانی شده ام؟ پس باید بدانم چرا آب نیست و یا من نمی یابم. همراه نیست و یا من نمی جویم. کاروان نیست و یا من نمی پیوندم. دلم به حال خودم سخت می سوزد، بر خود نهیب می زنم و می گویم : چرا این آفتاب که همراهان مرا نور می پاشید حرارتش مرا می کشد، توشه راهم که در سختی ها باید دستگیرم شود اکنون سنگی شده است سنگین ؛ یا حرارتی شده است آتشین یا تیغی خلیده در پا ؟!! اکنون تشنه ام، تشنه ی تشنه!
اکنون با صدای رسا می گویم تشنه ام! درد بی هدفی، بی همرهی، و گمراهی داغم کرده و بهتر بگویم داغمان کرده است. آقا! یخ هایت را اینجا بیاور، آب خوشگوارت را به ما عرضه کن، آقا بیا! ما خریداریم.
مولا! بیا که یخ های عمر ما دارد آب می شود و از دست می رود. از آن رازهای ناب ما را سیراب کن. تشنه ایم مولا! تشنه ایم! بیا و دریغ نکن.
برگرفته از کتاب روح مجرد، نوشته آیت الله سید محمدحسین طهرانی
اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم و أجعلنا من خیر اعوانه و انصاره والمستشهدین بین یدیه
یاعلی
صفحات: 1· 2