حتما" اینا داداش ندارن که... 12 بهمن 1396 توسط بقیة الشهداء داداشم منو دید تو خیابون.. با یه نگاه تند بهم فهموند برو خونه تا بیام..خیلی ترسیده بودم.. الان میاد حسابی منو تنبیه میکنه.. نزدیک غروب رسید.. وضو گرفت دو رکعت نماز خوند، بعد از نماز گفت بیا اینجاخیلی ترسیده بودم، گفت آبجی بشین. نشستم.. صفحات: 1· 2 مطلب قبلیمطلب بعدی