سمّ
دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت، ولی هرگز نمی توانست با مادر شوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرّ و بحث می کردند. عاقبت روزی دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمّی به او بدهد تا بتواند مادرشوهرش را بکشد!
داروساز گفت که اگر سمّ خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود همه به او شک خواهند برد. پس معجونی به دختر داد و گفت : هر روز مقداری از آن را در غذای مادرشوهرت بریز تا سمِّ معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادرشوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادرشوهر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادرشوهر هم بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت : آقای دکتر عزیز دیگر از مادرشوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد بمیرد. خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سمّ را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت : دخترم نگران نباش آن معجونی که به تو دادم سمّ نبود، بلکه سمّ در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادرشوهرت از بین رفته است.
منبع : چشمانت را بگشای(نگهبان خانواده، ش21)
اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم و أجعلنا من خیر اعوانه و انصاره والمستشهدین بین یدیه