حاجی دیگر نمیخندی...!
قهر کرده اید انگار؟
درست نمیگویم؟
حاجی دیگر نمیخندی…!
چه شده آن لبخندهای دائمت؟
حاجی آنطور درخودت رفته ای دلم غصه اش میشود …
سرت را بالا بگیر…
به چه می اندیشی؟
از چه دلگیری؟ …
راستی حاجی ! قبلا ها یه عده ای میگفتند شماها رفتید بجنگید که چه بشود؟
خودتان خواستید ،خودتان هم شهید شدید.
حالا خودمانیم حاجی، بینی و بین الله رفتی که چه بشود؟
رفتی که آزادی داشته باشیم؟
رفتی که عده ای مانتوهایشان روز به روز تنگ تر و روسری هایشان روز به روز کوچکتر شود؟
رفتی که ماه محرمی هم پارتی بگیرند و جشن های آنچنانی؟
رفتی که عده ای دختر و پسر به هم که میرسند دست بدهند و اگر ندهند به هم بگویند عقب مانده ؟
حاجی جان ؛ جای پلاکت را این روزها زنجیرهای قطور گرفته!
جای شلوار خاکی ات را شلوارهای پاره پوره و چاک چاک گرفته (که به زور پایشان نگهش میدارند) !
جای پیراهن ساده ی “مردانه ات” را تی شرت های مارک دار گرفته(بعضا آب رفته اند) !
پسرانمان زیر ابرو بر میدارند ! دخترمان ابرو تیغ میزنند!
اوضاعی شده دیدنی … پارکها ، سینماها ، پاساژها شده اند سالن مد و البته دوست یابی!!
حاجی تو رفتی که خودت را پیدا کنی و خدایت را ؛ اینها مانده اند و دارند خودشان را گم میکنند…
صفحات: 1· 2