تنها دارايي ما، محبت شماست كه با وجود آن به بيگانگان فخر مي فروشيم
میخواهم از شما بگویم. از شما که از کودکیهایمان نامتان را برایمان خواندهاند و مهرتان را بر قلبمان فزون نمودند. آخر محبت شما اهل بيت را از همان روز الست، پروردگارِ عالم با فطرتمان عجین و در قلبهایمان به ودیعت نهاده است. به راستی که اگر مهرتان بر دلهایمان نمیتابید ما را چه سودی بود از زیستن و روز را به شب رساندن؟ گویا که مهر شما تنها بهانه ایست برای نفسهای ما؛ اما نه، فقط مهرتان نیست، بلکه تمام خلقت شما بهانه ایست برای آفرینش.
گرچه عظیم است مقام شما و گرچه ناتوان است عقول ما از فهم این منزلت عظمی، اما شما آنچنان قلبهایمان را از مهربانیهایتان لبریز نمودهاید که گویی میان قطره و دریا فاصلهای بیش نیست. از کودکیهایمان بر سر سفره کرامت شما روزها و ماهها و سالها را سپری کردهایم. هر زمان که غم و محنت روزگار، قلبمان را میآزرد، تنها ياد شما مرهمی بود بر جراحتهای دلمان…
در اين وانفساي روزگار تنها دارايي ما، محبت شماست كه با وجود آن به بيگانگان فخر مي فروشيم …
اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم و أجعلنا من خیر اعوانه و انصاره والمستشهدین بین یدیه






امروز هوای دلم ابری بود و حال باریدن داشت اما نمی تونست بباره و قطرات اشک، پشت سد محکم گناهان بیشمار و کوتاهی هایم، محبوس شده بودن و نمی تونستن إذن باریدن بگیرند اما چه کنم که همچنان دلم میل باریدن داشت تا اینکه جمله ای ناقص اما نیمه آشنا ذهنم را به خودش مشغول کرد «من همون کبوترم که …» خیلی بالا و پایینش کردم که اینو از کجا شنیدمو و اینقد برام آشناست اما خوب یادم نمی اومد، با خودم گفتم حتماً توی تلویزیون به خاطر یه مناسبتی شنیدم، حس کنجکاویم گل کرده بود.
خود را اکنون در بیابانی بی آب و علف می بینم، تشنه، گرسنه، بی مرکب، برهنه، ناامید، خسته، در حیرتم ؛ نمی دانم آیا راه را گم کرده ام یا از قافله عقب مانده ام. تنها این را می دانم که نه راهم را بلدم و نه از خطرات در کمین، آگاهم.